بهسابهسا، تا این لحظه: 14 سال و 16 روز سن داره

بهساعشق مامان و بابا

مادرانه

                            کودکي که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد: مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد، اما من به اين کوچکي وبدون هيچ کمکي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: در ميان تعداد بسياري از فرشتگان، من يکي را براي تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداري خواهد کرد. اما کودک هنوزاطمينان نداشت که مي خواهد برود يا نه:  اما اينجا در بهشت، من هيچ کاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و  اين ها براي شادي من کافي هستند. خداوند لبخند ...
28 آذر 1390

فرصتهاي زيبا

اگر فرصت داشتم...               اگر فرصت داشتم دوباره کودکم را بزرگ کنم ... به جای آنکه انگشت اشاره ام را به طرف او بگیرم در کنارش انگشتانم را در رنگ فرو می بردم و برایش نقاشی میکردم... اگر فرصت داشتم دوباره کودکم را بزرگ کنم...به جای غلط گیری به فکر ایجاد ارتباط بهتر و بیشتر بودم... بیشتر ازینکه به ساعتم نگاه کنم به او نگاه میکردم... سعی میکردم در باره اش کمتر بدانم اما بیشتر به او توجه کنم... به جای اصول راه رفتن اصول دویدن و پرواز کردن را تمرین میکردم... از جدی بازی کردن دست بر میداشتم و بازی را جدی میگرفتم با او در مزارع بیشتری میدویدم و به ستارگان...
28 آذر 1390

بهسا در جمع دوستان

چند روز پيش بهسا جون با مامان و بابا و خاله نغمه و دوستش مهربد و عمو پرهام رفته بوديم مسافرت. جاتون خالي اونجا به بهسا خيلي خوش گذشت آخه  با دوتا دوست جديد هم كه دوقلو بودن شادان و شهراد دوست شد و خلاصه كلي با دوستاش بازي كرد. البته ناگفته نماند كه بهسا خانم زياد دوست نداشت كسي به اسباب بازيهاش دست بزنه و به محض اينكه دوستاش دست به اسباب بازياش مي زدن       قيافه اش اين شكلي مي شد ولي از اونجايي كه دخملم خيلي مهربونه تا ميديد دوستاش ناراحت شدن زود دل كوچيكش به رحم مي اومد و اسباب بازي رو بهشون مي داد و مي گفت ني ني باهام قهر نكن و انوقت بود كه با دوستاش دوباره دوست مي شد .مهربدم كه دوست قديمي بهسا بود...
27 آذر 1390

عكس بهساي عسلم

  امیدوارم روزای زمستونیت مثل دل من که از عشق تو لبریزه گرم باشه . روزای زمستونیت قشنگ عزيزم                                                    ...
26 آذر 1390

عاشقانه هاي مادرانه

دوستت دارم اما نه به اندازه ي برف ، چون يه روز آب مي شه . دوستت دارم اما نه به اندازه ي گل ، چون يه روز پژمرده مي شه . دوستت دارم به اندازه ي دنيا ، چون هيچ وقت تموم نمي شه !                                                     اگر می خوای صد سال زندگی کنی من می خوام یه روز کمتر از صد سال زندگی کنم  چون هرگز نمی تونم بدون تو زندگي كنم. بهسا جان دوستت دارم عشق م...
26 آذر 1390

بدون عنوان

  عزيزم الان چند روزه كه فرصت نميشه برات بنويسم چون مامان سركاره و كلي كار عقب افتاده داره وقتي هم كه ميام خونه تو ميچسبي به من و نمي ذاري هيچ كار ديگه اي بكنم و دائم با اون زبون شيرينت مي گي مامان منو ببل كن (يعني بغل كن). عزيز دلم با اينكه فقط يك سال و نيمت ولي خيلي خوب شيرين زبوني مي كني و كلي شعر بلدي كه كامل خودت مي خوني مثل يه روز يه بچه موشه و آهويي دارم خوشگله و پيشي پيشي ملوسم و كلي شعراي ديگه.تازه عروسكت رو هم ميخوابوني براش لالايي مي خوني .خلاصه كه كلي سرمونو گرم كردي با شيرين زبونيات عزيزم.بوس بوس   اينجا بهسا يك سال و سه ماهش و با ماماني و بابايي اش رفته پارك بهسا در حال بازي د...
23 آذر 1390

بهساي كوچك من وقتي كه نوزاد بود

عروسك قشنگ من، قرمز پوشيده تو رختخواب مخمل، آبي خوابيده                                                           يه روز مامان رفته بازار،  اونو خريده قشنگتر از عروسكم ،  هيچكس نديده   عروسك من،  چشماتو وا كن وقتي كه شب شد،  اونوقت لالا كن        دختركم الان ساعت نزديك سه ...
23 آذر 1390

تقدیم به کسی که با تولدش ، تولدی دوباره به من داد

پاشو پاشو كوچولو از پنجره نگاه كن   با چشمای قشنگت به منظره نگاه كن عروسك قشنگم دخترك زرنگم   هنوز تو رختخوابي اخه چقدر ميخوابي پاشو تولدته تولد خودته عروسكم بهساك تولدت مبارك   ...
23 آذر 1390

چند عكس يادگاري

قربون دخمل خوشگلم با اون لباس گل گليش تولد يك سالگي بهسا جونم. عزيزم وقتي شعر تولدو خودتي مي خوني و به جاي فوت كني مي گي اوف كن اينجا هم دخملم يك سالو چهارماهش و توي سالن مهموني كه بابايي اش به مناسبت ماه رمضون گرفته بود انگشت به دهن وايستاده و همه جا رو نظارت مي كنه       ...
12 آذر 1390

داستانهاي بهسا و سرزمين عجايب

از اون وقتي كه تونستي بايستي مامان و بابا شما رو بردن سرزمين عجايبه در تيراژه.چقدر هم كه دوست داشتي و تا اسباب بازيها و بچه ها و رنگهاي شاد اونجا رو ميديدي كلي ذوق ميكردي و ميگفتي اومديم عجايب.بيشتر از همه هم يك ماشين بزرگ رو كه دو برابر خودت بود دوست داشتي سوار شي چون فرمون اون ماشين خيلي بزرگ بود و تو با دوتا دستت دائم اون رو مي چرخوندي و ذوق ميكردي.تازه از اون عروسك بزرگايي كه اونجا بودن و همه بچه ها ازش مي ترسيدن تو نمي ترسيدي و مي گفتي برم بغلشون. اينم عكساش   بهسا سوار چرخ و فلك كيتي ...
12 آذر 1390