تولد مبينا دوست بهسا جون
بهسا جونم هفته پيش تولد دوستت مبينا دعوت داشتي .عزيزكم كلي خوشحال بودي كه قراره اونجا با دوستات تولدت مبارك بخوني و برقصي مبينا جون هم كه جشن تولدش جشن پينه دوزي بود و يه لباس پينه دوز پوشيده بود و دائم دور خودش مي چرخيد و خوشحال بود كه دوستاش اومدنتولدش.اونجا يه عمو عكاس هم آمده بود تا از بچه ها عكس بندازه ولي نمي دونم چرا بهسا جون همش اخم مي كردي و عصباني بودي يعني شايدم خجالت مي كشيدي چون همه داشتن نگات مي كردن و برات دست تكون مي دادن كه نگاهشون كني به دوربين بخندي ولي دريغ از يك لبخند. عمو عكاس مرتب برات شكلك در مي آورد تا اينكه خلاصه تونست چند تا عكس ازت بندازه.بعدش هم كيك مبينا جون رو كه يك پينه دوز بود اوردن و بهساي من فكر مي كردي كه شما بايد شمعهاي روي اونو فوت كني و خلاصه بعد از اينكه مامان كلي با شما صحبت كرد قانع شدي تا مبينا جون شمعها رو فوت كنه.اون شب به شما خيلي خوش گذشت.چند تا از عكساشو براي يادگاري براي دختر قشنگم ميذارم.